Notes bano Amiri
بنام آنکه نوین بخش امیدهای ماست: اینکه نوشتم یکی از لحظه که به من آسیب روحی وارد کرده، من در زندگی خود دوست داشتم یک داکتر ویک نویسنده باشم، امامتاسفانه حمایت هیچ یک اعضای فامیل خود رانداشتم، در زندگی من حضور آدمهای بوده که همیشه مانع اهداف ام شدند بال و پرم را شکستند آن لحظه که مرا خیلی اذیت کرده خیلی ناامید خیلی ،شکسته، درگرداب غم وغصه زندگی را فراموش کرده بودم این تجربه تلخ درزندگی حقیقی من اتفاق افتاده درقالب کلیمات احساس خودرابیان میکنم. صبح که آخرش غمناکتر ازآنرا ندیده بودم بعدازیک شب رویایی صبحی که حدس میزدم خیلی رویایی باشد روزی بود که چهارهفته از فراغت مکتب ام گذشته بود.که من تصمیم گرفتم باپدرم صحبت کنم درموردادامه تحصیل وامتحان کانکورخود، بعدازختم غذای چاشت بادست وپای لرزان که مبادا نه! بگویدرفتم نزد پدرم که تلویزیون تماشامیکرد. نشستم دقیق پیش رویش فاصله چندان دوری نداشتیم. گفتم پدرجان میخواهم چیزی بگویم برایتان اجازه است؟ انتظارداشتم این پدریکه برای دختروپسرخود فرق های ایجادکرده بود، برایم بگوید آره بگو دخترنازنینم، جگرگوشه ام! ولی نه آن یک خیال بود. گفت بگو چی میگی چی است؟ گفتم پدرجان میخواهم من هم تحصیلاتم را ادامه دهم مثل برادرم، مرا نیزاجازه بده دوست دارم داکترشوم و نویسنده..!بعدش خندید! وخندید! عجب نگاهی خشناک بهم کرده بود. گفت خوووتو پوهنتون میخوانی؟ انگاربنظرش پوهنتون جای بود وحشتناک که دختران اجازه ورود را ندارند. گفتم آره مگر چی داره پوهنتون!؟ باهرلباس که شمادوست دارین باهرطریقه که دوست دارین من حاضرم! فقط بگزارید بابرادرم نیزپوهنتون بروم. گفت تره به پوهنتون چی، درس خوانده بدرد شمادخترهانمیخوره ، کارخانه یادبگیر تا از خانه ، وشوهرت درست محافظت کنی. تاصنف ۱۲ هم ماندم ات خداراشکرگزارباش. درآن لحظه من تبدیل به یک بت شده بودم. فقط به چشم های پدرم نگاه میکردم نگاه میکردم، بازهم گفتم خیره پدرجان اوره هم انجام میتم فقط درس ره اجازه بتی؟ درآن لحظه سیل اشک ،و زمزمه از اعماق قلبم به چشمان ام سرازیر شده بود، انگارباید فریاد بزنم گناه من چیست؟ اینکه من دخترم؟ مگر دختران آرزو نمی کنند؟ دختران فقط برای رفع نیازهستند؟ من نه شوهرمی خواهم، نه اولاد می خواهم فقط یک درس میخواهم. چرابایددختران درجامعه ماقربانی خواسته های پدران وبرادران شان شوند؟ آن هم دختری باسن ۱۸چرا؟ چرا؟ چرا؟ میخواستم داد بزنم ولی نه چون پدرم بوداز آه اش میترسیدم. دیدم دیگرنگاهی به صورت ام نمیکندتوجه به حرف ام ندارد بلندشدم گریه کنان برطرف اتاق خودرفتم دروازه اتاق بستم حالا دیگر پشت این درر آن دختربارویاهای زیبا، باامیدهای فردا باخنده های دل انگیز را گم کردم. امیدم راازدست داده بودم مثل شیشه شکسته تکه، تکه شده بودم. آه وناله کردم مگرخدایامن سزاوار اینم؟ چرامرا دختراست کردی؟ مگر تو نمیدانستی دنیا برای رویاهای یک دختر جا ندارد! چرا؟ گناه من چیست یاالله رویای من به بزرگی کوه نیست که بر